مینویسم ابد و یک روز! بخوان هیچوقت...



خسته از زندگی ،  در گوشه ای از اتاق تنهایی

حسش نیست ، چه کنم با غم هایم

گاهی امیدواری نا امیدم میکند، در زندان دلتنگی ها اسیرم میکند

گاهی خیال آمدن فردای خوب ، بی خیالم میکند 

گاهی میشود دوباره آغاز کرد ، این رویا مرا خواب

و باز تکرار روزها ، آمدن شبها ، تکرار این آمدن ها مرا از زندگی سیر میکند

نگاهی به گذشته ها ، چه زود امروز آمد ، چه دیدیم در صحنه زندگی  ،

 چه خواندیم در قصه ی زندگی ، این پوچی ها مرا سردرگم میکند

هوای تنهایی را دارم گاهی ، میدانم تو نیز اینک حس مرا داری ، 

زیرا تو هم همدرد با منی ، تو هم گاهی اشک چشمانت را درمی آوری .

اشک می آید و دل به اجبار آرام میگیرد ، باز دلتنگی می آید ،

 تنهایی پشت درهای قلبم منتظر می ماند تا من از خواب بیدار شوم و مرا در بر بگیرد.

زندگی است دیگر . کاش میشد پر گرفت و رفت. 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه معرفی اجناس علمي فرهنگي بیرون دروازه خونه خنگول ها :) نوشته‌های من هدایت دانلود فایل آموزشگاه موسیقی ترانه مهر شهرری مجله علمی آموزشی خبری تفریحی دیجی پست دانلود رایگان دنیای فان